خوان اول
بی روح
خواهر شوهر بچه دومش را بدنیا آورده دوتا خواهر شوهر دیگه هم باردارند و از ویار بارداری حرف میزنند و ... من ... من ... بین این همه شلوغی حس دختر بچه ی یتیمی را دارم که از پشت ویترین مغازه عروسکهای رنگارنگ را میبیند و دستش به هیچ کدامشان نمیرسد دیگه نه خبر خوشی خوشحالم میکند و نه خبر بدی ، ناراحت انگار یه تیکه سنگ شدم ...
۰۰۰
مدتها بود اصلا فراموش کرده بودم وبلاگی دارم و دوستانی مجازی چقدر این روزها سردم ، تهی ام دیگر کم کم داریم از هم فاصله میگیریم این را به وضوح در زندگی ام میبینم تنها دقایقی که باهمیم همان چند دقیقه سر سفره ناهار است همه حرفهارو آماده میکنم فقط برای همان چند دقیقه نمیدانم مشکل منم یا اوست یا اتفاقات ناخواسته ای که این چند سال برایمان افتاد موبایلی که رمز دارد و من نمیدانم چیست . رختخوابی که به بهانه باد کولر جداست نور گوشی که تا نیمه های شب روشن است و منی به آینده نامعلوم فکر میکنم و تصمیمی که در ذهنم گاهی اوقات جدی میشود و گاهی اوقات منصرف این روزها از بهزیستی تماس میگیرند...
اولین پست 1400
بعد از مدتها اومدم خواستم سلام و احوالپرسی عرض کنم خدمت دوستای مجازی محدودی که منو میخونن امیدوام حالتون خوب باشه و بیماری ازتون دور به امید شادی
نویسنده :
زینب
22:51
یک ماه پر از اتفاق
سلام بعد از مدتها اومدم چندین بار می خواستم بنویسم حوصله شو نداشتم هنوزم حوصله شو ندارم فقط اومدم خاطره آبان ماه 99 رو ثبت کنم منتظر بودم ببینم نتیجه چی میشه بیاک بنویسم ولی الان که اومدم حوصله ای نیست من یک بار دیگه پانکچر و بعدش انتقال ناموفق رو تجربه کردم منتظر بودم وسط پاییز خونه دلم بهار بشه ولی نشد. سری های قبل بعد از هر شکست دوباره با انگیزه بیشتر دست به زانو میزدم و بلند میشدم ولی الان هیچ امیدی ندارم شاید دیگه هیچ وقت سراغ دکتر نرم شایدم بعد از یک دوره طب سنتی دوباره یک دوره درمان رو شروع کردم فعلا در خنثی ترین حالت ممکن به سر می برم هیچ تصمیمی برای آینده نگرفتم امیدوارم هر...
دوباره پاییز
سلام دوستای ساکت وبلاگیم دوباره پاییز دوباره 6 مهر پایان 35 سالگی شروع 36 سالگی چیزی به 40 نمونده چقدر این سالها از روز تولدم فراری ام . چقدر این روزها و ماهها و سالها زود میگذره . انگار همه چیز روی دور تنده این ماه تصمیم داشتم برم دکتر ولی بخاطر تعمیرات خونه بازم عقب افتاد. ببینم ماه بعد خدا چی میخواد. یه دل میگه (بخطر سنت) برو برو . یه دل میگه (بخاطر کرونا ) نرو نرو نمی دونم چیکار کنم خدا به هممون کمک کنه
برای راحیلم
امروز داشتم پست مربوط به خاله شدنم رو میخوندم . یاد اون موقع افتادم که وقتی خبر بارداری خواهرمو شنیدم چقدر دلم واسه خودم گرفت . اون روز اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی راحیل کوچولو بشه همه عشقم جونم نفسم. فقط خدا میدونه چقدر دوستش دارم. همیشه میگم خدایا یعنی ممکنه بچه ای دیگه ای باشه که من بیشتر از راحیل دوستش داشته باشم. اصلا خونه بابام بدون اون صفا نداره. وقتی میرم اونجا و میپره تو بغلم و از خوشحالی جیغ میکشه انگار دنیا رو بهم دادن. اصلا وقتی با منه دیگه کسی رو نمیخواد یادمه یه روز خونه بابام بودم کفشام دم در هال بود راحیل و خواهرم از بیرون اومدن. کفشامو که دم در دید خم شد دستاشو گذاشت رو دهنش و جی...
اگه بودی ...
اگه بودی حالو روزم با الانم خیلی فرق داشت غم تو از دل من اینجوری زندونی نمیساخت افتادم این گوشه ی دنیا تکو تنها دلم تنگ تو که نیستی چی قشنگه توی این دنیای بی رنگ منو ول نکن من این گوشه ی دنیا تک و تنهام منه دیوونه از این دنیا فقط دستاتو میخوام
نویسنده :
زینب
10:58
با یاری خدا کرونا رو شکست دادیم
توی یک هفته ای که تنگی نفس داشتم همش میگفتم یعنی میشه یه روزی بتونم یه نفس عمیق بدون درد و بدون سرفه بکشم. الان خداروشکر خوبم. البته احساس میکنم بویاییم بطور صددرصد برنگشته تقریبا از روز اول بیماریم یکماه گذشته. بجز سرکار و دوسه باری خونه بابام هیچ جا نرفتم. این بیماری یه چیزش خوبه که مجبور نیستی آدمایی رو که حوصلشونو نداری ببینی و هیچکس هیچ اعتراضی نداره که چرا نمیای بمون سربزنی. ولی خدا کنه خیلی زود شر این بیماری از سر دنیا کم بشه. آمین