آخرین آرزوی دلم

یک روز می رسد که در آغوش گیرمش، هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ...

پرستاران یا عاشقانه ها ...ههههه

دیشب داشتم فیلم پرستاران رو میدیدم . اون فیلم پرستاران خارجی کجا و این کجا. نیم ساعت از وقت گرانبهای مردم رو هدر دادن برای جرو بحث در مورد عوض کردن مبلمان و اینکه خواستگار قراره بیاد نباید روی مبل قدیمی بشینه و  ما کل وسایل خونه رو عوض کردیم ایناروهم باید عوض کنیم .  از اونطرف دختره میگه قرار بود من مبلای جدید رو انتخاب کنم شما چرا رفتین خریدین وووووو اصلا درکشون نمیکنم.... . واقعا مشکلات جامعه ما اینه . فیلم ساختن به اسم پرستاران ولی هیچ ربطی به پزشکی نداره  همش در مورد عشق و عاشقی و ازدواج پرستارای ترشیده ی پولداره. طرف اومده بیمارستان که برای پرستاری آموزش ببینه اونوقت فکر و ذکرش همش پیش دختر همکلاسیشه ... کاش یک...
2 مرداد 1396

حیات خلوت

دنیای مجازی اون جوری که میگن دنیای بدی هم نیست . بعضی مواقع با اینکه جسم ها از هم دورن ولی قلب ها و روح ها رو بهم نزدیک میکنه. درست برعکس دنیای واقعی که بعضی آدم ها کنارتن، سر یه سفره  باهات غذا میخورن، میگن، میخندن  ولی دلهاشون فرسنگها باهات فاصله داره.  چندسالی میشه که از طریق تلگرام با گروهی آشنا شدم به نام حیات خلوت. زنانی از جنس خودم . همدرد و همرنگ  . آدم هایی که تا حالا هیچ وقت از نزدیک ندیدمشون. و شاید هیچ وقت نبینمشون. هرکدام از شهر و دیار و فرهنگ خاص. که به دور از فرهنگ و زبان متفاوت ، همدل و همرنگند. توی حیات خلوت هر وقت دلمون گرفت هر ساعت از شبانه روز بدون اینکه مزاحم کسی بشیم یا وقت قبلی بگیریم میتون...
28 تير 1396

دوباره عکس رنگی

سه سال پیش  بود که برای اولین بار عکس رنگی رو تجربه کردم . از اون دستگاه معاینه قیچی مانندی که نمی دونم اسمش چیه متنفر بودم. استرس شدیدی داشتم . وقتی دیدم خانمی که قبل از من بود ،تا روی تخت رفت و از  ترس دوباره برگشت توی اتاق انتظار، استرسم بیشتر شد.  ولی مجبور بودم انجامش بدم و انجامش دادم و تجربه کرذم دردی رو که همش ازش حرف میزدن بجز درد اون دستگاه معاینه یه دردی شبیه پریدی هم داشتم. و حالا دیروز دوباره توی همون مرکز عکس رنگی دادم این بار به درخواست خودم و بدون استرس. حتی به خانمی که نوبتش بعد از من بود و حسابی ترسیده بود روحیه میدادم. میدونستم بهر حال یکمی درد داره ولی همش بهش میگفتم نگران نباش درد نداره. میدونستم ...
28 تير 1396

دست هایی که کمک می کنند از لبهایی که دعا می کنند مقدس ترند...

- بخدا زینب من خیلی برات دعا میکنم ولی نمی دونم چرا دعام نمیگیره.... - کجایی زینب ! تازه نبودی چقدر برات دعا کردم... - یک ماه پیش وقت غروب اینقدر برات دعا کردم و از خدا خواستم بهت بچه بده ولی چند روز بعدش خودم پریود نشدم و تست زدم مثبت بود. به خدا گفتم من که برای دختر عموم دعا کردم نه خودم پس چرا به من بچه دادی! - زینب فلانی تازه بچه زاییده بیا تا پا بزاره روی کمرت شاید تو هم حامله شدی!! - زینب فلانی میخواد غسل نفاس کنه بیا با آب چرکش حموم کن تا چله ات وا بشه!! - فلانی توی روضه اش سفره داره بیا تا آشغال سفره رو بتکونیم روی سرت تا خدا مرادت بده!! و و و .... اینا دلسوزی های گاه و بیگاه اطرافیا...
14 تير 1396

سفر به خانه خدا

وسایلهایم را میچینم توی ساک . یک بالش کوچک پتوی مسافرتی ...دودست لباس .شانه مسواک و صابون و حوله.... اوه راستی بشقاب و قاشق و چنگال یادم نرود ...همینطور یک جفت دمپایی راحت ....سوزن نخ لازمم میشه ینی ؟ چادر نمازی که سوغات کربلاست و مادرم شب قبل برایم دوخته، سجاده دوست داشتنی ام و مفاتیح و قرآن کوچکم را روی همه وسایل می گذارم و ساکم را می بندم.  بعد از نماز مغرب دوش میگیرم و آماده می شوم برای رفتن. زود میروم مثل سال های قبل ... به مسجد که رسیدم سومین نفر بودم  امسال هم خداراشکر قسمتم شد با اینکه اصلا فکرش را نمیکردم .... یادش بخیر پارسال. چقدرررر زود گذشت این یکساله پر از اتفاق. میروم تا اعتکاف نیمه کاره پارسال را تمام ...
27 فروردين 1396

حکمت خدا چیه؟ نمی دونم

فکرشو بکنید 6 ساعت راه خیلی طولانی و خطرناک رو برید دوساعت مونده به مقصد بهتون بگن بی فایده اومدید باید برگردید. . چه حالی می شید.  بعد از چند ماه انتظار بالاخره نوبت دکترم رسید با شوق و ذوق دوباره راهی اصفهان شدیم ولی دوساعت مونده به مقصد با مرکز تماس گرفتیم گفتن دکتر نیستش. با اینکه من قبلش دو بار تماس گرفتم گفتن هستش . خلاصه اینطور شد که وسط جاده دور زدیم و برگشتیم. (نوبتم رفت واسه خرداد به بعد ) نمی دونم حکمت خدا چیه؟ امیدوارم هر چی هست خیر باشه. ...
5 فروردين 1396

تولد 3 سالگی وبلاگم

24 دی ماه 92 بود که با خوندن وبلاگ مادرای منتظر تصمیم گرفتم برای خودم یک وبلاگ بسازم. یه جایی که بتونم حرفای نگفته دلم رو توش بنویسم ... جوری که هیچ آشنایی ندونه و نخونه...  فکر میکردم خاطراتم برای همیشه ثبت میشه و یه روزی صاحب اصلی وبلاگم خط به خطشو میخونه. ولی نشد. یه روز خیلی اتفاقی بلاگفا بهم ریخت و همه خاطرات خوب و بد من و دوستامو پاک کرد. پست هایی که گذاشتم دوستای همدردی که پیدا کرده بودم همشون حذف شدن . واقعا هیچوقت هیچی جای قلم و دفتر رو نمی گیره. خلاصه الان سه سال از  تولد بلاگم میگذره . توی زندگیمون فراز و نشیب زیاد داشتیم  . من از یه زن خانه دار که همه فکر و ذکرش تمیزکردن خونه و آشپزی بود تبدیل به یه زن شاغل ش...
28 دی 1395