آخرین آرزوی دلم

یک روز می رسد که در آغوش گیرمش، هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ...

روز تولدم

6 مهر 95 سی و یک سالم تموم میشه و وارد سی و دو سالگی میشم باورم نمیشه اینقدر زود وارد دهه چهارم عمرم شدم .  دیگه نه روز تولدم ، نه سالگرد ازدواجم و نه حتی عید نوروز هیچ کدوم خوشحالم نمیکنه چون هشون گواه این هستن که یک سال به عمرم اضافه شده یکسال پیرتر شدم و به آرزوم نرسیدم. بهترین سال های عمرم در حسرت و انتظار گذشت. سال هایی که می تونستم برای فرزندم مادری جوان و شاداب باشم با ناراحتی و غصه گذشت. 4 آبان هم چهارمین سالگرد ازدواجمه یادش بخیر صبح زود با هزار امید و آرزو بیدار شدم و رفتم آرایشگاه اون شب زیباترین دختر مجلس شدم خودمم باورم نمیشد اینقدر توی لباس عروسی زیبا بشم . شب قشنگی بود همه چی عالی . برعکس بقیه عروسها هیچ استرسی و ن...
3 مهر 1395

عروسک های منتظر

سلام نازنین مادر این چندسال برات کلی عروسک بافتم. کامواهای رنگی بی روح را به عشق تو دانه دانه بافتم و روح دادم. خرس قهوه ای مهربون، بره ناقلا، خانم موشی، خرس سفید تپلی، دختر کوچولو و مامانش، پت و مت ، خرگوش بازیگوش، پینوکیو، پلنگ صورتی و.... همه اینا گوشه کمد منتظر نشستن که تو بیای و همبازی شون بشی. وقتی بچه ایی میاد خونمون دلم نمیخواد با عروسکات بازی کنه چون اونا فقط مال توان کاش زودتر بیای وقتی که دوستات میان همه رو بریزی بیرون با همدیگه بازی کنین. ( هرچند میدونم دوره عروسک بازی تموم شده و شاید تو هم مثل هم سن و سالات  فقط عشق موبایل باشی ..... ) ولی چه کنم مامان راستش برای دل خودم می بافم به عشق روزی که بیای و همبازی عروس...
30 مرداد 1395

خسته شدم

من نمی دونم واقعا مردم پیش خودشون چی فکر می کنن؟ فکر میکنن من دلم نمی خواد  مادر بشم؟ فکر می کنن من عقلم نمی رسه باید برم دکتر؟ یا فکر میکنن اگه هر روز یه حرف تکراری رو برای من تکرار کنند درد من دوا میشه؟  دیگه واقعا خسته شدم از اینکه توی هر مهمونی و مراسمی هی مردم بگن چرا دکتر نمیری؟  از دلسوزیاشون خسته شدم. دیگه حتی از دعاشون هم خسته شدم  از اینکه هر دفعه میبینت جلوی جمع بگن ان شالله روزی تو. از اینکه هر روز یادت بندازن که یه خلع بزرگ توی زندگیت هست از اینکه با حرفاشون بگن توی زندگیت هر چی هم داشته باشی تا بچه نداری هیچ نداری... خسته شدم واقعا کم آوردم...  کاش می تونستم دا بزنم و بگم بابا دست از سرم بردارین ب...
15 تير 1395

بالاخره خاله شدم

بعد از 9 ماه انتظار بالاخره دختر کوچولوی خواهرم به دنیا اومد و من خاله شدم . نمی دونم خاله شدن چه حسی داره آخه تا نه خاله بودم و نه عمه.  بچه خواهرم اولین نوه ماست. ان شالله قدمش خیر باشه. عضو جدید خانواده ، راحیل کوچولو تولدت مبارک دیروز که مامانم اینا همراه خواهرم رفتن بیمارستان  من خونه موندم که ناهار درست کنم و خونه رو آماده کنم برای ورود نی نی. برای خواهرم سوپ پختم. گهواره و رختخواب خواهرمو آماده کردم.  منقل و آتیش زدم و اسفند دود کردم. وقتی داشتم گهواره  رو تزیین میکردم گریه ام گرفت .. اگه مشکل ن ا ز ا ی ی نداشتم بچه من زودتر توی این گهواره میخوابید... خدایا یعنی میشه یه روزی برای بچه منم گهواره آماده کنن......
10 خرداد 1395