آخرین آرزوی دلم

یک روز می رسد که در آغوش گیرمش، هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ...

روز تولدم

1395/7/3 13:36
نویسنده : زینب
188 بازدید
اشتراک گذاری

6 مهر 95 سی و یک سالم تموم میشه و وارد سی و دو سالگی میشم باورم نمیشه اینقدر زود وارد دهه چهارم عمرم شدم .  دیگه نه روز تولدم ، نه سالگرد ازدواجم و نه حتی عید نوروز هیچ کدوم خوشحالم نمیکنه چون هشون گواه این هستن که یک سال به عمرم اضافه شده یکسال پیرتر شدم و به آرزوم نرسیدم. بهترین سال های عمرم در حسرت و انتظار گذشت. سال هایی که می تونستم برای فرزندم مادری جوان و شاداب باشم با ناراحتی و غصه گذشت.

4 آبان هم چهارمین سالگرد ازدواجمه یادش بخیر صبح زود با هزار امید و آرزو بیدار شدم و رفتم آرایشگاه اون شب زیباترین دختر مجلس شدم خودمم باورم نمیشد اینقدر توی لباس عروسی زیبا بشم . شب قشنگی بود همه چی عالی . برعکس بقیه عروسها هیچ استرسی و نگرانی برای شروع زندگی مشترک نداشتم.... نمی دونستم چه سالهای پر حسرتی در انتظارمه . هنوز یکسال از ازدواجم نمیگذشت که فهمیدم یه برای بچه دار شدن مشکل دارم هیچ وقت یادم نمیره روزی که دکتر سونو گرافی کیست آندومتریوز رو تشخیص داد و من برای اولین بار بغضم جلوی مادرم شکست و گریه کردم ..البته آخرین بار هم بود از اون روز به بعد هیچ وقت ناراحتیم بخاطر بچه دار نشدن رو جلوی کسی بروز ندادم همیشه بغضم رو توی گلوم نگه میداشتم ...

هیییی خدا چقدر زود 4 سال گذشت ....غمناک

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان خوشحال
4 تیر 96 14:16
سلام حال دلت رو خوب میفهمم