هعییی روزگار
امروز 13 آبانه
الان که داشتم پست مربوط به خانه سبز (تاریخ 98/7/29) رو میخوندم یهو دیدم اونجا نوشتم 4 آبان سالگرد ازدواجمه. ای وای خدایا 4 آبان اومد و رفت. من و همسرم اینقدر غرق در گیرودار زندگی شدیم که اصلا هردومون یادمون رفت . چه بی احساس شدیم هردو.. انگار هیچ بهونه ای واسه شادی نداریم حتی الان که خونه جدیدمون داره آماده میشه.
دوشب پیش یه خواب وحشتناک دیدم داشتم سکته میکردم اگه چند لحظه بیشتر خواب میموندم و بیدار نمیشدم حتما میمردم. من هر دفعه روی کمر میخوابم امکان نداره که خواب وحشتناک نبینم. بدنم قفل شده بود داشتم خفه میشدم هر چی سعی می کردم بدنمو تکون بدم نمیشد. میدونستم دارم خواب می بینم. چشمامو باز کردم سقف اتاقو دیدم . دیدم یه نفر کنارم نشسته و فقط یه چشمش پیدا بود داشت با انگشت روی بدنم فشار میداد. دیدم مامانم و برادرم اونورتر نشسته ان. با التماس بهشون گفتم بیدارم کنید بیدارم کنید. اینقدر توخواب ناله کردم و زور زدم که بیدار بشم تا بلاخره از خواب پریدم . همسر خان تو اتاق مشغول بازی با کامپیوتر بود تا دوید که بیدارم کنه دیگه من پریده بودم.یه لیوان آب داد دستم بهش گفتم اینقدر ناله کردم چرا نیومدی بیدارم کنی؟ گفت نشنیدم. 😐 خلاصه سکته رو رد کردم.
به این حالت تو خواب میگن بختک .ما بهش میگیم تپ تپو !!!
امیدوارم هیچ وقت تو خواب تپ تپو نگیرتون. منو که همیشه میگیره !!!😢