آخرین آرزوی دلم

یک روز می رسد که در آغوش گیرمش، هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ...

دلتنگی

گاهی لحظه هايم از تو لبريز ميشود از احساسم سر ميروی و فضای خانه  پر میشود از دلتنگی پشت كدام پنجره بايستم كه تو را انتظار نكشد؟ و زير سقف كدام آسمان  نفس بكشم كه عطر تو گيجم نكند؟ دلتنگم  و هيچ چيز جزتو حال مرا خوب نخواهد کرد
23 شهريور 1400

بی روح

خواهر شوهر بچه دومش را بدنیا آورده  دوتا خواهر شوهر دیگه هم باردارند و از ویار بارداری حرف میزنند و ... من ... من ... بین این همه شلوغی حس دختر بچه ی یتیمی را دارم که از پشت ویترین مغازه عروسکهای رنگارنگ را میبیند و دستش به هیچ کدامشان نمیرسد دیگه نه خبر خوشی خوشحالم میکند و نه خبر بدی ، ناراحت    انگار یه تیکه سنگ شدم ...
20 شهريور 1400

۰۰۰

مدتها بود اصلا فراموش کرده بودم وبلاگی دارم و دوستانی مجازی چقدر این روزها سردم ، تهی ام  دیگر کم کم داریم از هم فاصله میگیریم  این را به وضوح در زندگی ام‌ میبینم تنها دقایقی که باهمیم همان چند دقیقه سر سفره ناهار است همه حرفهارو آماده میکنم فقط برای همان چند دقیقه  نمیدانم مشکل منم یا اوست  یا اتفاقات ناخواسته ای که این چند سال برایمان افتاد  موبایلی که رمز دارد و من نمیدانم چیست . رختخوابی که به بهانه باد کولر جداست  نور گوشی که تا نیمه های شب روشن است و منی به آینده نامعلوم فکر میکنم و تصمیمی که در ذهنم گاهی اوقات جدی میشود و گاهی اوقات منصرف این روزها از بهزیستی تماس میگیرند...
22 مرداد 1400

اولین پست 1400

بعد از مدتها اومدم  خواستم سلام و احوالپرسی عرض کنم خدمت دوستای مجازی محدودی که منو میخونن امیدوام حالتون خوب باشه و بیماری ازتون دور به امید شادی 
14 ارديبهشت 1400

یک ماه پر از اتفاق

سلام  بعد از مدتها اومدم چندین بار می خواستم بنویسم حوصله شو نداشتم هنوزم حوصله شو ندارم فقط اومدم خاطره آبان ماه 99 رو ثبت کنم  منتظر بودم ببینم نتیجه چی میشه بیاک بنویسم ولی الان که اومدم حوصله ای نیست من یک بار دیگه پانکچر و بعدش انتقال ناموفق رو تجربه کردم  منتظر بودم وسط پاییز خونه دلم بهار بشه ولی نشد.  سری های قبل بعد از هر شکست دوباره با انگیزه بیشتر دست به زانو میزدم و بلند میشدم ولی الان هیچ امیدی ندارم شاید دیگه هیچ وقت سراغ دکتر نرم شایدم بعد از یک دوره طب سنتی دوباره یک دوره درمان رو شروع کردم فعلا در خنثی ترین حالت ممکن به سر می برم  هیچ تصمیمی برای آینده نگرفتم  امیدوارم هر...
17 آذر 1399

دوباره پاییز

سلام دوستای ساکت وبلاگیم دوباره پاییز دوباره 6 مهر پایان 35 سالگی شروع 36 سالگی چیزی به 40 نمونده چقدر این سالها از روز تولدم فراری ام . چقدر این روزها و ماهها و سالها زود میگذره . انگار همه چیز روی دور تنده  این ماه تصمیم داشتم برم دکتر ولی بخاطر تعمیرات خونه بازم عقب افتاد.  ببینم ماه بعد خدا چی میخواد.  یه دل میگه (بخطر سنت) برو برو  . یه دل میگه (بخاطر کرونا ) نرو نرو  نمی دونم چیکار کنم  خدا به هممون کمک کنه
10 مهر 1399

برای راحیلم

امروز داشتم پست مربوط به خاله شدنم رو میخوندم . یاد اون موقع افتادم که وقتی خبر بارداری خواهرمو شنیدم چقدر دلم واسه خودم گرفت .  اون روز اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی راحیل کوچولو بشه همه عشقم جونم نفسم.  فقط خدا میدونه چقدر دوستش دارم. همیشه میگم خدایا یعنی ممکنه بچه ای دیگه ای باشه که من بیشتر از راحیل دوستش داشته باشم. اصلا خونه بابام بدون اون صفا نداره‌. وقتی میرم اونجا و میپره تو بغلم و از خوشحالی جیغ میکشه انگار دنیا  رو بهم دادن.  اصلا وقتی با منه دیگه کسی رو نمیخواد یادمه یه روز خونه بابام بودم کفشام دم در هال بود راحیل و خواهرم از بیرون اومدن. کفشامو که دم در دید خم شد دستاشو گذاشت رو دهنش و جی...
17 شهريور 1399